نویسه جدید وبلاگ

میخوام برات حرف دلم و بنویسم میخوام بدونی که من در مورد تو چه جوری فکر میکنم  چون این چند روز واقعا اعصابم رو بهم ریختی امیدوارم از دستم ناراحت نشی

حرف دل من با نامردی که کردی (فقط قول بده که تا آخر بخونی)        

 به تو علاقه داشتم ولی حالا علاقه ام نسبت به تو

 دروغی بیش نیست در حقیقت نفرت من نسبت به تو

 روز به روز بیشتر می شود و هر چه بیشتر تو را می شناسم

 به دورویی تو بیشتر پی میبرم و

 این احساس در قلب من قوت میگیره كه همیشه

 از تو جدا بشم وبه هیچ وجه دوست ندارم كه

 با تو باشم و اگرچه مدت کمی است که با تو رفیق شدم

  به نامردی تو پی بردم و

 بسیاری از صفات ناشناخته تو بر من روشن شد و من مطمئنم

 این نامردی و دورویی تو را هیچ كس نمیتونه تحمل كنه و با این وضع

 اگررفاقتمون پایدار بمونه، تمام عمر رو

 پشیمان خواهیم بود از این رفاقت. بنابراین با جدایی ازهم

 خوشبخت خواهیم بود و این را هم بدون كه

 از زدن این حرفها اصلا عذاب وجدان ندارم و باز هم مطمئن باش

 این مطالب را از ته دلم مینویسم و چقدر برایم ناراحت كننده است اگر

 باز بخواهی با من رفیق باشی. بنابراین از تو میخوام كه

 جوابم رو ندی . چون حرفهای تو تمامش

 دروغ و تظاهر است و به هیچ وجه نمیتوان گفت كه دارای كمترین

 عواطف ، احساسات و حرارت است و به همین سبب تصمیم گرفتم برای همیشه

 تو و یادگار تلخ رفاقتت را فراموش كنم و چون نمی تونم خودم را قانع کنم كه

 تو را دوست داشته باشم و رفیق تو باشم .

و در آخر اگر میخواهی واقعیت رو بدونی مطالب بالا رو یک خط در میان بخون.


شکلات تلخ
 

با يک شکلات شروع شد . من يک شکلات گذاشتم توي دستش .او يک شکلات گذاشت توي دستم .من بچه بودم . او هم بچه بود. سرم را بالا کردم او هم سرش را بالا کرد . ديد که مرا ميشناسد . خنديدم . گفت :« دوستيم ؟ » گفتم : «دوست دوست » گفت : « تا کجا؟‌» گفتم : دوستي که « تا » ندارد !. گفت : « تا مرگ ! » خنديدم و گفتم : « گفتم که تا ندارد ! » گفت : « باشد ، تا پس از مرگ !‌»‌ گفتم :‌« نه نه نه ، تا ندارد » گفت :‌« قبول تا آنجا که همه زنده ميشوند‌،‌يعني زندگي پس از مرگ . باز با هم دوستيم . تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر کجا که باشد من و تو با هم دوستيم.» خنديدم گفتم :« تو برايش تا هر کجا که دلت ميخواهد يک «تا » بگذار . اصلا يک تا بکش از يک سر اين دنيا تا سر آن دنيا . اما من اصلا تا نميگذارم .» نگاهم کرد .نگاهش کردم . باور نميکرد . مي دانستم او ميخواست حتما دوستي مان تا داشته باشد . دوستي بدون تا را نميفهميد.
                                                          
گفت:« بيا براي دوستيمان یک نشانه بگذاريم .» گفتم : « باشد تو بگذار .» گفت :‌« شکلات .هر بار که همديگر را مي بينيم يک شکلات مال تو يکي مال من . باشد ؟ » گفتم :« باشد .» هر بار يک شکلات ميگذاشتم توي دستش . او هم يک شکلات توي دست من . باز همديگر را نگاه ميکرديم يعني که دوستيم . دوست دوست . من تندي شکلاتم را باز ميکردم و ميگذاشتم توي دهانم و تند تند آن را ميمکيدم . ميگفت : « شکمو ، تو دوست شکموئي هستي » و شکلاتش را ميگذاشت توي صندوق کوچولوي قشنگي . ميگفتم :«‌بخورش ! » ميگفت :« تمام ميشود . ميخواهم تمام نشود . براي هميشه بماند .» صندوقش پر از شکلات شده بود . هيچ کدامش را نميخورد . من همه اش را خورده بودم .گفتم :‌«‌اگر يک روز شکلاتهايت را مورچه ها بخورند يا کرمها . آنوقت چکار ميکني ؟ » گفت :« مواظبشان هستم . » ميگفت ميخواهم نگهشان دارم تا وقتي دوست هستيم و من شکلات را ميگذاشتم توي دهانم و ميگفتم : « نه نه نه تا ندارد . دوستي که تا ندارد . » 

                                                    
يک سال . دو سال . چهار سال . هفت سال . ده سال . بيست سال شده است او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است . او آمده امشب تا خداحافظي کند . ميخواهد برود .برود آن دور دورها .. ميگويد :‌«‌ميروم اما زود برميگردم » من ميدانم . ميرود و برنميگردد . يادش رفت شکلات را به من بدهد .من يادم نرفت . يک شکلات گذاشتم کف دستش گفتم :‌«‌اين براي خوردن . » و يک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش و گفتم :‌« اين هم آخرين شکلات براي صندوق کوچکت » . يادش رفته بود که صندوقي دارد براي شکلاتهايش .هر دو را خورد و خنديدم . ميدانستم دوستي من « تا » ندارد .ميدانستم دوستي او « تا » دارد . مثل هميشه . خوب شد همه شکلاتهايم را خوردم .اما او هيچ کدامشان را نخورد . حالا با يک صندوق پر از شکلات چه خواهد کرد ؟   

                                                                   

 

                                

 


                 

مداد رنگي ها مشغول بودند...به جز مداد سفيد...هيچ کسي به او کار نمي داد...همه مي گفتند:{تو به هيچ دردي نمي خوري}...يک شب که مداد رنگي ها...توي سياهي کاغذ گم شده بودند...مداد سفيد تا صبح کار کرد...ماه کشيد...مهتاب کشيد...و آنقدر ستاره کشيد که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...صبح توي جعبه ي مداد رنگي...جاي خالي او...با هيچ رنگي پر نشد

 

                       
 




 

                      

از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم

آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز

وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید

از حال من مپرس که بسیار خسته ام
 
 
 

                                              










گزارش تخلف
بعدی